بر روی کشتی 1

دلی · 09:19 1403/03/11

اینم ا پارت اول 

از زبان سوفیا : 
آب خنک حس عالی بهم میداد ، 
به ساحل رودخونه نگاه کردم که ندیمه هام با نگرانی ایستاده 
بودن و لباس هام تو دستشون بود 
- شما هم بیاین دخترا خیلی خنک و عالیه 
- خانم ... خواهش میکنم برگردین ... اگه کسی شمارو لخت 
ببینه چی 
- انقدر جوش نزن کتی ... کسی این اطراف نیست 
اینو گفتم و به طرف میانه رودخونه رفتم . آب تا بالای سینه ام 
رسیده بود 
چقدر خنک و زلال 
کتی و مگی ندیمه های دو قلو من بودن اما همه میدونستن از 
پس من بر نمیاد 
نه اونا نه هیچ کس دیگه 
حتی پدرم لرد آنسل از پس کوچیکترین بچه اش و تنها دخترش 
، سوفیا بر نمی اومد . 
آروم خندیدم که حرکت نی های کنار رودخونه نظرمو جلب کرد 
دقیق نگاه کردم... انگار یه نفر اونجا بود و به سمت من می 
اومد 
با دیدن دوتا چشم آبی خیره به من هل خوردم 
آب تا جایی بالا بود که بدنمو بپوشونه ... اما ... اما زیادی زلال 
بود برای حفظ بدنم 
با دستم جلو سینه و زیر دلم رو پوشوندم و عقب عقب رفتم 
اما اون چشم های آبی انگار داشت نزدیک میشد 
با صدای امیت برادر بزرگم از جا پریدم 
- سوفیا ... تو اون وسط چکار میکنی 
سریع برگشتم سمت صدا ، امیت کنار ندیمه هام عصبانی 
ایستاده بود 
سریع گفتم 
- امیت روتو کن اونور و منو دید نزن 
- دختره پر رو ، زود بیا بیرون تا خودم نیومدم دنبالت 
- دارم میام ... چشم هاتو ببند 
اینو گفتمو برگشتم سمت چشم های آبی 
اما دیگه اونجا نبود 
سریع به سمت ساحل رفتم و با عصبانیت زیر لب به مگی 
گفتم 
- پس چرا بهم نگفتی برادرم داره میاد 
- متوجه نشدیم خانم 
امیت با عصبانیت گفت 
فقط همینو کم داشتیم که بگن دختر لرد آنسل لخت تو 
رودخونه شنا میکنه 
شونه بالا انداختم و گفتم 
- اگه نگران خیس شدن لباس زیر هام نبودم مجبور نمیشدم 
لخت شم 
- الان یعنی مقصر مائیم که تو لخت شدی؟ 
- دقیقا 
- اوه خدای من پدر باید زودتر تو رو شوهر بده قبل از اینکه 
بیشتر از این آبرو ریزی کنی 
سریع اونهمه لباس رو با کمک دخترا پوشیدم و گفتم 
- به همین خیال باش امیت 
امیت برگشت سمتم و سر تا پامو برانداز کرد 
خیالش که راحت شد لباس هام مرتبه گفت 
- بیا یه مهمان ویژه از آمریکا داریم، پدر میخواد تورو معرفی 
کنه ! 
مهمون از آمریکا ... همون قاره ای که با کشتی فقط میشد 
بهش رسید 
جالب بود ... قلبم شروع به تند تر زدن کرد ... کلی سوال راجب 
کشتی و سفر داشتم